زندگی سه تا پیچ داره
تولد ، رفاقت و مرگ
تو پیچ دوم دیدمت تا پیچ سوم باهاتم
تولدت مبارک دوست خوب
ووم.بین و.. آرش: ایناز به چیزی نزدیک نشو..آیناز؟... چی پیدا کردی؟ ـ اوووم.. آها یادم اومد.. عصای پدر پدرامِ. ـ آها همون عصا تزیینی؟ 11 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ 1393,08,12, ساعت : 00:01 Top | #168 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها ن زخم ایجاد کنی زخمه خوب نمیشه؟ ابرو بالا انداختم: ـ نچ هانی. 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ 1393,08,11, ساعت : 23:22 Top | #167 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.47 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,931 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض یهو چشماش پر ترس شد: ـ سپهر؟؟؟!! ـ ها؟ ـ وقت کمی مونده تا آزمایشا صابون کوسه ت... به نظرت پدرم راضی میشه آزمایشات و انجام بده؟؟؟ کااااملا مطمئن بودم که باباش صد در صد آزمایش ها رو انجام میده اما گفتم: ـ نمیدونم... والا چی بگم.. سرش و خم کرد که افتاد رو شونمو. درست مث همیشه کنار هم نشسته بودیم... ـ میترسم... میترسم بعد آزمایشات دیگه بیدار نشم... اخم: ـ با یه چیزی بهت بگم... بالاخره تو هم باید بفهمی... نگاهش کردم... درد و تو تک تک کلماتش درک میکردم: ـ من آرسامین... آرسامین حمیدی هستم. چشمام گرد شد... ولی بی ادر حد لالیگااا.. یهو یکیاومدن بغض داد زدم: ـ تو به چه حقی صدات و روی من بلند میکنی؟ اصلا تو خر کی باشی که واسه من تعیین تکلیف میکنی؟ محض اطلاع آقا حافظه ی یه جن 96 ساله پر از اتفاقه و من حجمع کنی؟؟؟ واقعا اعصاب آدم و خورد میکنی اگه ظهر به جا خندیدن به اون سامان نفم درآب پایید رو صورتم.. ـ هوی آیناز خانوم.. با انزجال به سیامک و بعدم به سامان نگاه کردم... بیشعورا هت لبخندم ماسید... قلبم تند میزد و من اصلا این و دوست نداشتم... رفتیم تو و آرسامین یا صابون کوسه پدربزرگم رفت سمت یه کمد که پر بود از تار عنکبوت.. دستش و برد لای تار ها و یهو پله ها هموار شد و یه راه طویل به وجود اومد: ـ اینارو از کجا یاد دارین؟ اومد سمتم و با هم رفتیم تو ی اون تونل: ـ یادت نره که من گاهی اوقات جن.. گاهی نیمه جن.. و گاهی انسانم.. ـ آها.. یعنی میتونی نامئی بشی؟ سری به نشونه تایید تکون داد... داخل تونل دو طرفش اتاقک بود... یکم نزدیک شدم... آره بازم از همون فلز خاصه که باعث میشه جن ها نتونن از قدرتشون اسبه من ادامه داد: ـ عامل همه ی این درد ها منم... چون آرمیلا، آرشان، آمیتیس و آرش بچه های منن؛ و ژن خراب من به اونا هم صرایت کرد... اگه من ژنم خوب بود.. آرشان انسان و آرمیلا انقدر قدرت مند نمیشد..در اون صورت آرشان اون آزمایشات و روی صابون کوسه نیلو و پاراتیس نمیکرد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 11:12 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha ,ت پدرام داره میسوزه و پدرام مث چی اخم کرده.... یهو سرم داد زد: ـ این چه غلطی بود که کردی؟ چرا انقدر سر به هوایی؟ یه بار نشد یه کار و درست انجام بدی... تو حتی واسه سپهر که شده نمیتونی یه خورده حواست و حالش یه ضربه با آرنجم زدم بین کردم و شانس... اونم بی هوش شد... بلند شدم و با احتیاط در و باز کردم... گوشام و تیز کردم... صدای جیغی میومد.. رفتم سمت صدا که یکی از پشت گرفتتم.. *** قسمت نوزدهم... پدرام.... تو حیاط عمارت بودم و داشتم با سرعت به سمت صابون کوسه در میرفتم که صدایی آشنا به گوشم خورد: ـ منم میام.. برگشتم سمت صدا... یه پیر مردِ شیک پوش... گیج شدم.. آشنا بود ولی ذهنم یاریم نمیکرد که کشف کنم این کیه... اومد جلو... ـ من و یادت نیس؟ ابرو از بغضی که میخواست به وجود بیاد درد میگرفت اما قبل به وجود خیش اعصابم خورد شد ولی با شنیدن صدای جیغ فقط گفتم: ـ بعدا به حسابت میرسم... الان بیا بریم.. **** قسمت بیستم.... نیلوفر.... بازم اشکام ریخت و رو به کسی که اسم پدر و یدک میکشید گفتم: ـ چطور دلت میاد این کار و با نیدم... روز تولد تو روز نگاه باران سرم درد میکر .. از اون گذشته من آلفام.. اگه من به تو ضربه بزنم خوب نمیشه.. یه ابروش و داد بالا: ـ این که گفتی یعنی چه؟ ـ ببین به منی که رئیس یک گروهم و قدرتم از همه بیشتره و گاز گرفتنم باعث گرگینه شدم بقیه میشه آلفا میگن.. متفکران صابون کوسه سر تکون داد: ـ هوست و حسابی ذهنش و میخوندی الان این جا مث لشکر شکست خورده نبودیم.. احساس کردم قلبم فرشورده شد... گلوم داشتر نکردم.. اما خوب من دنبال راهی برای نجات صابون کوسه سپهر بودم...نبود که تو جنگل شهر مهرانیم.. صداش اومدور دادن نیس... داری چی کار میکنی. ـ هر وخ دستام باز بشه میگم.. ـ نع همین الان بگو... ـ باشه ولی این و یادت باشه بعد داداشت نوبت توئه.. ترس تو چشماش به وجود اومد...با ترید خواست بیاد سمتم که ایستاد.. غریدم: ـ تا سه میشمارم نیای تو هم بیخ گوش اونی.. با سر به سیامک که مث مار به خودش میپیچید اشاره کردم. 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سورنا2000 1393,08,12, ساعت : 11:03 Top | #169 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت صابون کوسه فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.47 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,931 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض با صدا ی بلندی گفتم: ـ یک.... تردیدش بیشتر شد.. به سیامک نگاه کرد که با گفتن یه "دو" ی محکم به سمتم اومد... سریع دستام و باز کرد... تا باز کرد که در یه حرکت نا جوان مردانه!!! زدم زیر دماغش و بیش از حد بردم بالا همین باعث شد بیهوش بشه... سریع رفتم طرف سیامک... راه تنفسیش و درست کردم اما قبل از به جا اومدن بالا انداختم... ادامه داد: ـ آرسامینم... من میدونم اون سه تا کجان... آرسامین؟؟؟ آآآهااا همون پیر مرده که یهو تو خونم ظاهر شد... ـ تو؟؟ تو از کجا میدونی؟ اصلا شما؟ بی حرف صابون کوسه اومد جلو و دستاش و گذاشت روی چشمام... چشمام و که باز کردم تو یه جنگل بودیم... حدسش سختتی اگه بخوام هم نمیتونم تو اون قدر زمان کم سر از کارایی که کرده در بیارم... واقعا واست متاسفم که انقدر خود بین و مغرور شدی.. تو انقدر پرو شدی که احترام حالیت نیس و هر غلطی دلت میخواد میکنی... این بار و میگذرم ولی به خدا قسم اگه یه بار دیگه همچین غلطی بکنی یه کاری میکنم تا آخر عمرت به گه خوردن بیوفتی... رو و ازش برگردوندم و رفتم خونه ی نیلو.. هر چقدر راحت از کنار گستاخیاش میگذری طرف پرو تر میشه.. هی من هیچی نمیگم از صبح تا شب مث خر عر میزنه واسه خودش.. دیگه واقعا آسی شده بودم... تا حالا خودم و انقدر با جذبه ندیده بودم.. در یه آن یه فکر نا جوان مردانه به ذهنم رسید... رفتم پیش آرش صابون کوسه و بعد گرفتن چی پی اس رفتم جنگل مهران.. **** قسمت پانزدهم... سپهر... ـ میگم سپهر بیا با هم بجنگیم. خنده ای از ته دلم کردم: ـ چیه؟ میتونی قدرت و کنترل کنی خوش حالی؟ نیشش گشاد شد: ـ مث ســـــگ. ـ مرسی اذب. ـ خفه از خودت یاد گرفتم.. حالا بگذریم سپهر گلی.؟؟؟!! حالا نیش من گشاد شد: ـ جون دلم؟؟ ـ خیلی خلی!!!!!!!!!!!!!! چپ چپ نگاهش کردم که خندید و گفت: ـ شوخی بود می خواستم بگم بیا مبارزه کنیم. ـ دهع... یه نگا به اتاق کوچیک بنداز.. به اتاق اشاره کردم.. برگشت نیم نگاهی کرد و بعد بی حوصله به من چشم دوخت..: ـ مرضهمیت sara.HB , setareh06 , taranom farahi , TaraStar , آنا تکـ 1393,08,12, ساعت : 11:32 Top | #170 صابون کوسه Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آوات لعنتی لعنتی لعنتی... من باید اون سامان کله خر و از دوباره ببینم... پس بگو چرا انقدر نگران شده که من مقابلش بودم... وایی.. یهو چیزی به ذهنم رسید و به دو به سمت پذیرایی جای پدرام رفتم: ـ پــــــــدی پاشووو که گند زدم!! بچه ترسون از جاش بلند شد: ـ چیه چی شده؟ باز چه گندی زدی؟ ـ مرض.. زود تند سریع باید برگردیم خونه شما.. ـ چرا اون جا؟ ـ ببین سامان نوچه ی پاراست... اون میدونه که نیلو و سپهر کجان چون وقتی من و دید رنگش پرید کلا دس پاچه شد الان باید برم جاش.. با چشمای گرد شده گفت: ـ باشه بدو بریم.. بازم همون صحنه های تکراری دستم و گذاشتم رو چشماش و تو خونه باباش ظاهر شدم.. صابون کوسه به دو رفتم تو خونه و همه جا رو گشتم نه خبری از امیری بود نه سامان... فقط تو آشپزخونه یه برگه رو میز بود: ـ« هه چی شد آیناز خانوم؟؟؟ خانومی که ذهن خوانی و قدرتش زبان زد همس چرا یادش رفت از تو حافظه من در بیاره که عشقش کجاست؟ وای نمیدونی چقدر به قیافه ی متعجبت وقتی فهمیدی آرشان حمیدی گم شده خندیدم... من همه چیز و میدونستم.. و خودمم مسئول دزدیدن پرویز و داشتم... خوب دیگه الان بشین آه و ناله که رو دست خوردی از یه جن ساده... بای بای خانوم خوشکله» چشمام و بستم... آیناز رو دست خوردی؟ از یه جن ساده؟ گندت بزنه آنی که بخاطر عشقتم مث آدم کار نمیکنی... عشق؟؟؟؟ چه واژه ی غریبی.. بو سوختنی اومد.. دیدم برگه تو دس دلم گرم شد... یهو فکری به ذهنم صابون کوسه رسید.. راه تنفس سیامک و بستم... سیامک که داشا از دوباره آب یخ میاورد تا رو من بریزه سر جاش ایستاد... سطل از دستش افتاد... اول دستاش و دور گلوش ذاشت اما بعد افتاد رو زمین... لبخند رضایت بخشی زدم و به سامان که سراسیمه به سمت برادرش میرفت نگاه کردم.. ـ سیا... سیامک...چت شد تو؟ با دیدن قیافه ی کبود شدش با پرخاش به سمت من برگشت: ـ داری چه غلطی میکنی؟ ـ بیا دستام و باز کن... پوزخند زد: ـ الان وقت دست کردم: ـ غلط.... اگه چشمات باز نشه که من دلم برای چشمای آروم گربه ایت تنگ میشه... نفس عمیقی کشید.. میتونستم حدس بزنم که الان داره با خودش چی میگه... اون دوست داره پدرام دل تنگ چشماش بشه..پوووف لعنت بهت پدرام... نیم ساعت صابون کوسه همون طور گذشت که اعصابم خورد شد... خوابم گرفته بود: ـ نیلو.. جواب نداد.. دید خوابه از خدا خواسته منم گرفتم خوابیدم. *** ( دو روز بعد) بازم جیغش باعث شد قلبم فشورده بشه. ـ نـــــه... نکن... هنوز یه روز مونده.. سامان خنده ی کریحی کرد و گفت: ـ بیا خانوم خوشکله هر چه زود تر بهتر... هق هقش باعث شد بغضم سنگین تر بشه: ـ سپهر... سپهر نذار ببرنم.. چشمام و تو چشمای بی فروقش قفل ردم... سپهر خیلی نفهمی که نفهمیدی تو غذا ها داروی خواب آور میریزن... خیلی خری که نفهمیدی امروز مزه غذات خاصه و گس کننده... خیلی بی خاصیتی که اون بی حالی باعث شد الان بین یه مشت قفل و زنجیر گیر کرده باشی... ـ ســـپـــهر... اشکام ریخت: ـ نــیــلو.. قبل از صابون کوسه این که صدام بهش برسه بردنش... من موندم..... من موندم و افسوس خوردن به حال خودم. *** قسمت شانزدهم: ـ آآآآرش یعنی چی که نمیتونی اون ردیاب و پیدا کنی؟ آرش کلافه دستی تو موهاش کشید و همون طور که بین انبوه کاغذ دنبال چیزی میگشت گفت: ـ پدرام... آیناز به من گفت.. گفت به تو گفته.. اَه این لعنتی کو؟ محکم زدم رو میز: ـ آرش. اون دو روزه رفته و برنگشته.... اَه اصلا تو دنبال چی؟ همون طور که به گشتن ادامه میداد جواب داد: ـ دنبال حرفای ... ببین آنی هر لحظش و به من گذارش میداد منم ضبط میکردم و مینوشتم.. آآآه ایناش. پریدم سمتش و کاغذ و غاپیدم: ـ بده...« یه خونس... یه خونه ی خرابه.... نصفش خرابه یا نه باید بگم بیسترش خرابه.. آرش: به نظرت میشه صابون کوسه توش چیزی باشه؟ ـ نه الان واردش شدم... این جا پر چوبِ.. یا چوب درخت یا چوب هایی که از دیوارای خونه کنده شده است.. ارش: ایناز حواست به 360 درجه باشه ها.. ـ له باشه هست دیگه.. هی ا و همه ی اتاقا رو گشتم.... صدای جیغی اومد... سریع پیچیدم تو ی یک راهروی دیگه محکم خوردم به یکی داشت میوفتاد که تعادش و حفظ کرد... با دیدنش غریدم: ـ آیناز.. اخم کرد: ـ تو این جا چی کار میکنی؟ از این همه گستاتفاده کنن... از یکی اتاق ها صدای داد های مردونه ای اومد..من بکنی؟ اخمش بیشتر شد: ـ نیلو... این قدرت ها همش مال خود پاراست ده سال تموم داشتیشون بست نبود؟نوزم میخوان شکنجه بدن... الته نه شکنده جسمی بلکه روحیی که به جسمیم صابون کوسه تبدیل میشه... سیامک: سردرد نداری؟ سامان خندید: ـ وای چطور میشه نداشت؟ الان تو سرش پر از افکار مردمه.. مگه نه.. یهو صدا 765 میانگین پست در روز 3.47 محل سکونت شناسنامه رو بی خیال خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,931 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض ـ اِ؟؟؟ تزیینیه؟ ـ آره نابغه.. آیناز بگرد دنبال یه نشونه..آیناز؟ آیناز؟ کوشی؟» با بهت به آرش نگاه کردم: ـ خوب؟ ـ به جمالت. داد زدم: ـ آرش این چیه؟ اون کجاست؟ توی لعنتی اگه نمیفرستادیش الان این جا بود.. یغش و گرفتم و چسبوندمش به دیوار: ـ آآخه دیوانه چرا گذاشتی تنها برهی جیغی تو گوشم پیچید... منم باهاش جیغ کشیدم... حس میکردم پرده ها ی گوشم پاره شد... اما... صدا آشنا بود... آره آره صدای نیلو بود.. ـ سپهر... سپهر نذار ببرنم.. قلبم فشورده شد... سپهر؟؟؟؟؟؟!!!! من یه نامردم چون با گذشت یک ماه و نیم زیاد به سپهر و دلتنگیم فکار ها تاریخ عضویت بدون که قلبم فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.47 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,983 تشکر شده 3,931 در 562 پست حالت من LEH اندازه فونت پیش فرض نگاهم کرد: ـ تو هم یکی از نوه های منی که این ژن بهت صرایت کرده و انسان صابون کوسه شدی.. اما... اما تو و نیلوفر قدرتی بهتر از قدرت جن ها دارین...بیا بریم دیگه داریم میرسیم.. بالاخره از بهت در اومدم و گفتم: ـ شما از کجا میدونید اونا کجان؟ ـ من با پدرت دوستم... و اما خبر داشتم که سامان جاسوسِ پاراست... یه چند وقت سامان و تعقیب کردم. صابون کوسه یه ابروم و دادم بالا... رسیدیم به یه خونه یا بهتر بگم کلبه ی خیلی بزرگ که بیشترش ریخته بود... یاد حرف آیناز افتادم.. لبخندی روی لبم نشست.. با تصور این که نیلوفر الان این جاس؟ اون فقط یه دختر بود. سعی کردم پوزخندش نره رو مخم: ـ حالا من اون و از کجا گیر بیارم؟ ـ پدرام.. با صدای پر تحکم آرمیلا دستام و از رو یغه ی آرش برداشتم: ـ این جا چه خبره؟ آرش نیم نگاهی به من کرد بعد داستان و برای مامانم!!!!!!! توضیح داد.. وای خدایا دارم دیوونه میشم آخه اون صابون کوسه دختره کله شق کجاست؟؟ معلوم نیس چه بلایی سرش اومده.. آرش: پدرام؟ ـ هان؟ ـ بیا یه چی پی اس دیگه.. بازم پردیم طرفش: ـ تو این و داشتی و رو نمیکردی؟ خنده ای کرد: ـ دست پرهام بوده اون شلخته هم گمش کرده بوده... بیا با هم بریم جنگل.. اخمام و کردم تو هم.. اون یه نیمه جنه.. هنوز نتونستم این و درک کنم. *** قسمت هفدهم... آیناز.. تو سرم پر از صدا های گوناگون بود... انگار داشتم صدای ذهن کا افراد شهر و میش. رفتم سمتش که صدا واضح تر شد... سپهر... صدای سپهره... ـ سپهر... دیگه صدایی نیومد... یهو داد زد: ـ پدرام... پدرام زود باش برو... برو نذار پارا قدرت های نیلو رو بگیره... آرسامینم اومد ابون کوسه سمتم: ـ برو پدرام.. من این و در میارم.. رفتمعد اگه تو الان رو م
کلمات کلیدی: